وانیاوانیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

وانیا

مامان نمونه خودم

وانيا دخترم امروز مي خوام يه مطلب اختصاص بدم به مامان فرزان ، ميدونم که تو هم خيلي خوشحال ميشي بذار هم بدونن که ما چه مادر نمونه اي داريم . شک ندارم که کم نیستند بانوان ايرانیه که همسراني فداکار برای همسرانشان و مادرانی دلسوز براي فرزندانشان هستند اما به جرات ميتونم بگم مادري مثل مادر من ناياب نباشه کميابه که به خاطره آسايش و رفاه حال اطرافيانش از نوه گرفته تا مادر خودش از هيچ زحمت و مشقتي دريغ نميکنه باورتون نميشه ديشب که خونه مامانم مونده بودم انقدر مامان زحمت کشيد که  تو هواي خنکان پاييز عرق شرم به وجودم نشست آخه مگه ميشه کسي در عين واحد فکر ناهار نوه ش ، شيريني عيد قربون مادرش ، صبحونه پسرش  ، شام همسرش  و صد...
23 مهر 1392

دو رقمی

وانيا دخترِ  مه رويم تو امروز 2 رقمي شدي (10 ماهه ) انگار همين ديروز بود که براي اولين بار يک فرشته بي بال مابين يک ملحفه سبز رو ديدم ، اميدوارم قوي و سالم رشد کني و وارسته بشي به خودتم ميبالم که دختر خوشرويي چون تو دارم امروز صبح قبلا" از اينکه با بابا حميد بيايم سرکار تو رو رسونديم خونه مامان فرزان تو خواب عميق بودي هوا هم با توجه به گذشتن 17 روز از شروع پاييز ، پاييزي شده به خاطر همين لباس کمي گرم انداختم روي دوشت  تو ماشين هم خواب بودي به محض رسيدن هم رفتي پيش مامان فرزان خوابتو ادامه دادي .   اولين لحظه هاي ١٠ ماهگي     ...
17 مهر 1392

روز استراحت

  وانيا دختر مه رويم دلم مي خواد فقط استراحت کنم و با تو بازي کنم حالا که داري با بابا حميد بازي مي کني مي خوام يه چند تا عکس رو که تو اين مدت ازت گرفتم رو تو وبلاگ up کنم .   وقتي مامان مي خواد موهاشو شونه کنه تو اينجا ميشيني و خودت تو آينه نگاه ميکني     چند تا خنده  ، خدا کنه هميشه خنده رو لبت بمونه البته توجه داشته باش که فقط براي موندن خنده  رو لبمون تنها خودمون مسئول هستيم و مي تونيم  تا آخر زندگي زمينيمونم اونو حفظ کنيم ... وانيا و بابا حميد   دخترم اين هم دو تا عکس از کمدت گفتم شايد بزرگ شدي دوست داشته باشي نمايي از کمدت رو ببيني بماند که  ذره اي ا...
11 مهر 1392

خوش اخلاق ترین دختر دنیا

دختر مه رویم ، وانیای عزیزم ، خلق خوب  یکی از بهترين نعمتهای پروردگار که به بنده های خوبش هدیه می دهد . که البته تو هم از خوش اخلاق ترین کوچولو هایی هستی که من در تمام  عمرم دیدم ، نه اينکه مادر هستم اینو ميگم هر کسی که خودت یا عکساتو میبینه میگه . من و بابا خدا رو شاکریم که خداوند تو دختر خوش اخلاق رو به ما داده  .   ...
8 مهر 1392

گزارش ماهیانه

راستشو بخواي اين ماه کمي دير شد تا نتيجه check up نه ماهگيتو برات بنويسم روز 18 شهریور ساعت 6 بعد از ظهر با دکتر لاهيجي وقت check up داشتيم برعکس دکتر استقامتي که خيلي دقيق و با وسواس تو را معاينه ميکرد دکتر لاهيجي بعد از يک معاينه سريع گفت تو هيج مشکلي نداري و روند رشدت هم خوبه وزنت زياد نشده بود البته دکتر مي گفت هيچ مشکلي نيست مامان فرزان هم نظرش اينه که تو ماه گذشته به خاطر دندانونهاي بالا خيلي سختي کشيدي و در طول روز که من پيش ات نبودم خيلي کم خوراکيهاتو مي خوردي (وزنت 9.100 kg و دور سرت 46.5cm ) يادم مي آيد تو انسيتو پاستور که براي واکسيناسيون چهار ماهگيت رفته بوديم يه خانم دکتري بود که ميگفت مادر بچه از هم بهتر مي فهمه که کوچو...
27 شهريور 1392

روز ملی دختران

    تقدیم به بهترین دختر دنیا و امید حیات من با آرزوی بهترین و برترین ها برای فرشته زندگیم . . دخترم روزت مبارک . ( نه ماهگيت مبارک عشق مامان )   ...
17 شهريور 1392

آخر هفته

آخر هفته ها را دوست دارم نه به خاطر استراحت بلکه به خاطر تمام وقت با هم بودن ، دوست دارم که تا ساعتهايي بعد از بامداد در کنار هم مي خوابيم نميدونم براي تو چقدر لذت بخشه   براي من که فوق العاده ا س روزهاي جمعه رو ترجيح ميدم خونه بمونيم تا با هم حسابي بازي کنيم و کيفيشو ببريم اين هفته طبق روال    هر هفته  ، پنج شنبه بعد از ظهر اومديم خونه تو و بابا حميد باهم رفتين خريد منم تقريبا" همه کارما انجام دادم تا براي جمعه کاري نداشته باشيم وقتي از خريد برگشتين تو کالسکه خواب بودي تا 1.5 ساعت بعدش هم ادامه دادي ، من هم به همه کارام رسيدم جمعه که عالي بود تا شب باهم عشق دنيا رو کرديم شبم رفتيم ب...
16 شهريور 1392

خونه ساناز جوون

واني جوونم پنج شنبه شب خاله ساناز ما رو دعوت کرده بود خونه شون راستشو بخواي خيلي خوشحال شدم چون مدتي بود که توي جمع گرم و صميمي دوستانه شرکت نکرده بودم مخصوصا" که خاله هليا و  خاله مهشاد هم بودند  اول مي خواستم تو رو نبرم ولي هم مامان فرزان نمي تونسه تو رو نگهت داره هم اينکه بچه ها گفتن اگه تو را نبريم خودمون هم نريم  اگه بدوني پنج شنبه ‌با چه مشقتي کارمون براي رفتن انجام دادم  ساعت ٥ بعد از ظهر از خونه مامان فرزان اومديم خونه وقتي رسيديم تو خوابت برد تا از خواب بيدار شدي دايي جوونتم از پيش ما رفت خلاصه براي اولين بار به تنهايي بردمت حموم فقط خدا ميدونه که چه حالي‌داشتم چون راستشو بخواي کمي ميترسيدم (...
12 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به وانیا می باشد